به گزارش نماینده به نقل از تسنیم، علی جلالی فراهانی جانباز ۷۰ درصد از تمام نواحی بدن، ۳۱فروردین سال ۴۳در محله راه آهن اراک به دنیا آمده است. دوران دبیرستان را در دبیرستان شکرایی و از قدیمی ترین مدارس اراک به پایان می برد. همزمان در سال ۵۸ که زمزمه های شروع جنگ تحمیلی در میان کوچه و خیابان های شهر شنیده می شد به عنوان نیروی بسیجی وارد کمیته و مدت یک سال در انجام امور به بچه های کمیته کمک می کرده است. جلالی فراهانی در سال ۵۹ از طریق شهید محمد جمالی و برادر این شهید انقلاب اسلامی با بسیج آشنا شده و به عضویت بسیج در می آید که و تا سال ۶۲ در لباس بسیجی به کشور خدمت کرده است.
علی جلالی فراهانی سال ۶۲ براساس علاقه شخصی و پیشنهاد دوستان نزدیک و اطرافیان و تاکید بسیار نیروهای سپاه بر پاسدار شدن نیروهای بسیجی تغییر عضویت داده و به طور رسمی از ۲۷ اسفندماه ۶۲ به عنوان پاسدار رسمی مشغول به فعالیت شدم و این افتخار را داشته و ۳۰ سال حضور در این لباس مقدس را از بزرگترین افتخارات خود می داند.
جانباز ۷۰درصد شیمیایی که با خاطره شیرین چرت چند دقیقه ای خود از مریوان تا ژاپن شناخته می شود، با تاکید برسخن امام خامنه ای که فرمودند این انقلاب بی نام خمینی در هیچ کجای دنیا شناخته شده نیست، می گوید: "کادر پرستاری و دکترهای بیمارستان ژاپنی محل اقامتم علاقه خاصی به امام خمینی(ره) و شناخت ایشان داشتند طوری که در مدت حضور بارها و بارها شاهد ادای احترام آنها به حضرت امام(ره) و در مقابل عکس ایشان که در بالای تخت او نصب کرده بودم. "
او که تاکنون جهت مداوا یکبار در طول جنگ به ژاپن اعزام شده، ۲بار نیز بعنوان یکی از اسناد مهم مظلومیت و حقانیت انقلاب اسلامی در مراسم سالگرد بمباران هیروشیما که با حضور کشورهای مختلف دنیا برگزار می شود حضور می یابد تا فریاد حق خواهی انقلاب اسلامی ایران باشد.
پوست سوخته، خس خس نفس ها و جانبازی چشم هایش از یادگاری های دفاع مقدس است و سالهاست که بااین جانبازی زندگی می کند و به قول خودش کپسول اکسیژن یکی از همراهان همیشگی او پس از جنگ شده است.
علی جلالی فراهانی معتقد است باید با هنر نقش های دفاع مقدس و رشادت های جوانان این سرزمین را ترسیم کرد و نمی توان با رنگ سیاه و سفید طرحی درست به نسل جوان از هشت سال دفاع مقدس ارائه کرد. گفتگوی تفصیلی تسنیم با "علی جلالی فراهانی" در ادامه می آید:
* حضور خود در جبهه های حق علیه باطل را تشریح کنید؟
حضور من برای نخستین در جبهه های جنگ مربوط در سال۶۰ میشود و این درست زمانی بودکه من در سن ۱۶ سالگی قرار داشته و با توجه به عدم رضایتمندی خانواده و وابستگی بسیار شدید آنها به ویژه مادرم سرانجام توانستم رضایت آنها را جلب کرده و راهی جبهه پاوه شوم.
پس از مدتی که در جبهههای پاوه حضور داشتم به منطقه نودشه و از آنجا به ارتفاعات شمشی منتقل شدم و به گردان خودمان که بالای منطقه نوسود مستقر بودند پیوستم و در آن زمان مسئولیت فرماندهی گردان ما برعهده "شهید نجفعلی جان" از رزمندگان دلسوز و اهل شهرستان شازند بود.
پس از این دوباره به صورت اعزام انفرادی به پاوه شدم و پس از مدتی که در منطقه پاوه حضور داشتم به همراه گردان به اراک برگشتم اما با توجه به آشنایی با منطقه و قولی که به فرمانده داده بودم با یکی از دوستان رزمنده خود به صورت انفرادی و از طریق پیوستن به سپاه پاوه به آنجا رفته وسپس به منطقه شمشی منتقل شدیم و به نوعی جزء سپاه اعزامی پاوه محسوب شدیم که حضور در این منطقه هم حدود ۴تا ۵ ماه به طول انجامید و بعد از آن به اراک آمدم که البته این حضور در سوابق بسیجیم ثبت نشده است.
پس از این، مدت ۲ ماه را در اراک گذرانده و پس از آن برای بار دوم به استان کردستان اعزام شده و مدت ۳ ماه را با سمت جانشین فرمانده گردان خدمت رسانی می کردم که این دوران مصادف با ۱۷ سالگی من بود.
* رزمندگان و جانبازان امروز از شما بهعنوان یکی از مربیان آموزش دفاعی خود یاد می کنند، دوران مربیگری آموزش دفاعی خود را توضیح دهید؟
در طول دوران دفاع مقدس در اراک به فعالیت های مربیگری و آموزش نظامی به بچه های بسیجی پرداخته و پس از آن در سال ۶۳ به جبهه جنوب اعزام شده و تا پایان جنگ در لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب فعالیت کردم و خوشحالم از اینکه مدت ۷۴ تا ۷۵ ماه را در کنار بچه های رزمنده و شهداء جان بر کف به دفاع از میهن و این آب و خاک بپردازم.
* خانواده و ازدواج از مفاهیمی است که دوران دفاع مقدس و به ویژه رزمندگان شنیدنی است، درباره ازدواج و تشکیل خانواده خود که همزمان با جنگ بوده توضیح دهید؟
معنا و تعریف ازدواج در زمان ما و همرزمانمان بسیار متفاوت تر از زمان کنونی بود چراکه در آن سالها تمام هدف بچه های رزمنده از ازدواج کامل کردن دین و انجام دستورات الهی بود چراکه برای هر کدام از بچه های جنگ و جبهه که به دنبال شهادت می گشتند اصل نخست شهادت کامل بودن دین بود و این موضوع در ازدواج خلاصه می شد.
آن زمان که می خواستم ازدواج کنم تمامی شرایط خود را بدون مخفی کردن هیچ یک از شرایط خود برای همسرم توضیح دادم و به او گفتم که من رزمنده جنگ و جبهه ها هستم و باید بداند که بنا بر احتمال در یکی از جبهه ها شاید به طور سالم بازنگردم اما همسرم تمامی شرایط را پذیرفته و قبول به ازدواج با من شد.
۳ روز به عملیات مانده بود که تلفنی خبر تولد فرزندم را به من دادند
* شما با خاطره شیرین جانبازی و انتقالتان به ژاپن شناخته می شوید دراین باره توضیح دهید؟
۳ روز به عملیات مانده بود که یکی از دوستان به نام "سید محمد بطائی" تلفنی با من تماس گرفت و با هیجان ویژه ای خبر تولد فرزندم را به من داد در حالی که از شنیدن این خبر بسیار خوشحال بودم سعی کردم رفتارم را عادی جلوه دهم چون اگر فرماندهانم مطلع می شدند مرا با خود برای عملیات نمی بردند.
وقتی این خبر به گوش جانشین فرمانده واحدمان رسید ابتدا سعی کرد مرا از شرکت در عملیات منصرف کند و پس از التماس و قسم و آیه در نهایت قرار شد که من ۳ روز به مرخصی بروم و بعد از مرخصی خود را به گردانی که از قبل برای عملیات مشخص شده بود معرفی کنم.
به اراک رسیدم و بعد از ملاقات ۲ روزه با همسر و فرزندم به لشگر بازگشتم در حالی که به مناسبت تولد فرزندم حسین شیرینی هم خریده بودم و به محض ورود به محوطه با محیط خالی لشگر و جای خالی همه واحدها مواجه شدم.
شیرینی ها را به یکی از دوستان که مقرر شده بود در لشگر باقی بماند دادم و به او گفتم خودت آنها را در بین افراد باقی مانده ستاد لشگر تقسیم کن و با مراجعه به تدارکات لشگر و درخواست انتقال به منطقه نزدیک ظهر با یک کامیون حامل بار به محل استقرار لشگر خود را به همرزمانم رساندم وکم کم به منطقه نزدیک تر و به هر حال وارد عملیات شدیم و پس از سه روز نبرد و پیروزی های بهدست آمده، گردان ما به عقب لشگر منتقل شد.
حوالی غروب بود که به آنجا رسیدیم و با دوستان و رفقا قرار گذاشتیم برای استحمام صبح زود به مریوان برویم در آنجا لشگر حمامی را کرایه کرده بود، صبح زود قبل از اذان با تویوتای واحد، همگی به حمام رفتیم و پس از استحمام و رفع خستگی به محل استقرار خود برگشتیم و صدای ملکوتی قرآن کریم همه رزمندگان مستقر را در لشگر برای برپایی نماز صبح صدا میزد و بعد از اذان و خواندن نماز مشخص شد گردان ما ساعت ۸ صبح برای مرخصی به شهرمان باز می گردد ۳ روز به عید نوروز مانده بود و فرصت خوبی برای مرخصی بود.
ساعت حدود ۶ یا ۷ صبح بود که صدای ضدهواییها از خط مقدم به گوش می رسید و من در حالی که کنار چادر محل استراحت مشغول ورزش بودم صداها نظرم را به خود جلب کرد و کم کم صداها نزدیکتر و ضد هواییهای خط مقدم هم شروع به شلیک کردند، صدای هواپیماها را دنبال می کردم از فاصله های اطراف هر لحظه هواپیماها به طرف ما نزدیکتر می شد.
در آسمان حدود ۲۰ هواپیما دیده می شد و بعضی از بمب ها به صورت دود عمل میکردند و من فکر میکردم که این بمب ها عمل نمیکنند غافل از آنکه دشمن در حال استفاده از سلاح شیمیایی در منطقه بود و ما از آن خبر نداشتیم.
صبح زود در عقبه لشگر اکثر رزمندگان همه تجهیزات انفرادی و نظامی خود را تحویل داده بخشی هم با لباس شخصی کنار جاده آماده بودند تا اتوبوسها از ته دره بالا بیاید و برای مرخصی به شهرستان بروند که من هم یکی از آنها بودم که همان طورکه به آسمان نگاه می کردم دیدم که یک راکت هواپیما مستقیم به طرف من می آید و گویا هدفش من هستم که فوری به حالت درازکش در جویی که کنار منبع آب جلوی چادر بود قرار گرفتم و دستانم را بر سرم نهادم.
انفجار در حدود ۴ یا ۵ متری اتفاق افتاد، آنقدر نزدیک بود که صدای پرتاب ترکش های پوسته راکت انگار از جسمم عبور می کرد و حرارت انفجار را حس کردم و بعد از اندکی از جای خود بلند شده و خود را در دود غلیظی گرفتار دیدم که بعد از چند دقیقه ای که این دود پراکنده شد دیدم نه خبری از چادر است نه منبع آب و نه مکانی که اسباب و اثاثیه آموزش نظامی و تدارکات ما در آن قرار داشته باشد.
با صدای فریاد زندگی یکی از سربازان واحد به خود آمدم به طرف دره مجاور که چادر و افراد درون آن پرتاب شده بودند برای کمک به طرف آنها رفتم یکی۲ نفری از دوستان به شهادت رسیده بودند و جمعی هم زخمی به هر حال کمک های اولیه را برای آنها انجام دادم و با همکاری دیگر رزمندگان مجروحان را به کنار جاده برای انتقال به بهداری لشگر آوردیم.
خودم و همرزمم که ترکش پاشنه پای او را کنده بود دست در گردن هم به طرف بیمارستان فاطمه الزهرا(س) که در چند صد متری ما بود رساندم و در آنجا با پزشکانی روبرو شدیم که رزمندگان را قسم میدادند وارد نشوند و می گفتند اینجا اتاق عمل است و برای شیمیایی ها کاری نمیشود انجام داد.
در آنجا بود که متوجه شدم آن بمبهایی که عمل نمیکردند "بمب شیمیایی" بوده اند چون اثرات آن هنوز در بدنم ظاهر نشده بود زیاد نگران شدم البته کاری هم نمی توانستم بکنم، به طور تقریبی یک ساعتی بود که در منطقه آلوده قرار گرفته بودم.
صدای بوق تویوتایی که مجروحان را سوار می کرد برای اسکان در روستای "سراوان" که در۳۰ کیلومتری محل استقرار لشگر که در آنجا بهداری، ش. م.ر را مهیا کرده بودند رفتیم و به هر زحمتی بود، زندی را سوار و خودم هم به صورت ایستاده به کمک به دیگر مجروحین سوار شدیم، به سروان رسیدیم در آنجا لباسهایمان را خارج کردند و سوزاندند و پس از عبور از کانتینرهایی که معروف بود به "حمام مواد ضد شیمیایی" عبور کردیم، زندی به اورژانس منتقل شد و ما هم منتظر بودیم که اتوبوس بیاید و به سنندج منتقل شویم.
کم کم چشمانم شروع به سوزش و اشک ریزی کرد و مشغول شستشوی چشمانم با آب بودم که دوباره صدای ضد هوایی ها به گوش رسید، و بمباران در این روستا اتفاق افتاد و دشمن بعثی که ضربه سختی در نبرد با رزمندگان خورده بود و چون توان رویارویی مردانه را نداشت دست به عمل ناجوانمردانه زده و استفاده وسیع از سلاح های ممنوعه و شیمیایی را در دستور کار خود قرار داده بود و در این مرحله دشمن از بمب های شیمیایی استفاده می کرد و با بمب های جنگی بهداری را مورد هدف قرار داده بود.
پس از بیهوشی براثر شیمیایی شدن، نمی دانستم زنده ام یا مرده؟ اینجا چگونه عالمی است؟
در همین اوضاع و احوال با اتوبوسی که تعدادی مجروح سوار کرده بود و راننده قصد خارج شدن از منطقه را داشت با راهنمایی مسئوول بهداری سوار شدیم و سراوان را به قصد سنندج ترک کردیم.
در داخل اتوبوس از هر گوشه ای ناله مجروحان شیمیایی به گوش می رسید و من در کف اتوبوس افتاده و پیشانیم تاول بزرگی زده بود و سنگینی او احساس کور شدن را به من انتقال می داد و با کمک بعضی از همرزمان که فقط از روی صدایشان آنها را می شناختم در کنار پنجره اتوبوس نشستم و به سختی با کمک دستم تاول روی چشمم را کنار زدم و تابلوی ۵ کیلومتر تا سنندج را مشاهده کردم.
بعد از مدت کوتاهی با سر و صدای پرستاران متوجه شدم که ما را از اتوبوس پیاده کرده و به داخل سالن بزرگی که از آن به عنوان "بهداری اورژانس" استفاده میکردند بردند با بعضی از دوستان صحبت کردم آنها را توصیه به صبر و داشتن روحیه نمودم ولی خودم چیزی را یاد نمی آورم و فکر می کنم علت آن فشار درد و سوزش بدنم بود تا اینکه مرا روی تخت خواباندند پس از چند دقیقه ای احساس کردم که دارند بدنم را سوزن می زنند.
به سختی چشمانم را باز کردم و دیدم دو جوان با سرنگهای بزرگ مشغول کشیدن آب تاولهای بدنم هستند در همین حین جوان دیگری که گویا مسئول آنان بود از راه رسید و گفت چکار می کنید؟ مگر میشود این همه مجروح را اینگونه رسیدگیکرد در حالی که تیغ جراحی به آن ۲ جوان می داد گفت تاول ها را تیغ بزنید، سپس آنها مشغول بدن من شدند و بعد از چند لحظه احساس کردم تمام آنچه بر من گذشته از زمانی که یاد دارم تا مجروحیتم با سرعت سرسام آوری در سرم در حال چرخش است که بعد از عمل، سوزش بدنم به قدری شدت یافته بود که قابل بیان نیست.
در همین حین ۲جوان دیگر در حالیکه سطلهایی در دست داشتند که داخل آن مواد سفید رنگی مثل ماست بود به بدنم مالیدند و خیلی سریع خنکی مطبوعی حس کردم و با این احساس و کم شدن سوزش فکر کردم که چند دقیقه ای چرتی بزنم که در واقع همین چرت سبب شروع بیهوشی ام شده بود.
همان روز به سبب ضایعه شدید با آمبولانس به تهران منتقل شدم و حدود ۱۵ روز در بیمارستان امام حسین(ع) و سعادت آباد بستری شده و باز هم بنا به تشخیص پزشکان معالج و درخواست دولت ژاپن تعدادی از مجروحان را اعزام کردند که من یکی از آنها بودم.
۲ ایرانی و ۳ عراقی به ژاپن اعزام شدیم به منظور درمان و تبلیغ و اطلاع رسانی به ملت های دنیا که ما به واسطه حمایت استکبار جهانی و شیطان بزرگ، آمریکا، از طریق دست نشانده او صدام، مورد حمله ناجوانمردانه قرار گرفته ایم.
تا آنجا که بعدها اطلاع پیدا کردم پس از اعزام ما به ژاپن و معاینه پزشکان ژاپنی در شهر "ناریتا" و انجام امور اورژانسی آنها قرار می گذارند که اگر به مدت ۲۴ساعت دوام آورد کار درمان را شروع می کنیم و اگر دوام نیاورد که کار را شروع نمی کنیم.
پس از ۲۴ساعت مقاومت بدن من کار درمان شروع شد من بعد از دو ماه و نیم بیهوشی که از این زمان هیچ چیزی در ذهنم ندارم و باید از پزشکان و کادر درمانی ژاپن تحقیق به عمل آید.
پس از این مدت یاد دارم که وقتی چشمانم را باز کردم اتاقی مرتب و دستگاههایی مجهز و فراوان به بدنم متصل بود اطراف اتاق تعدادی تلویزیون که هر کدام علائمی از حیات بدنم را نشان می داد و دو پرستار بدون حجاب هر کدام در طرفی از تختم قرار گرفته بودند.
در این فاصله مطالبی از ذهنم عبور میکرد که آیا زنده ام یا مرده اینجا چگونه عالمی است، بعد از زمان کوتاهی تمرکز احساس تشنگی شدیدیکردم ورو به یکی از پرستاران کردم و گفتم خواهر ببخشید، می شود مقداری آب به من بدهید؟ دیدم که هیچگونه توجهی به من نمی کند سرم را برگرداندم به دیگری گفتم، او با دست و صحبت هایی که من متوجه نمی شدم با من تماس بر قرار کرد، که هیچکدام موفق نشدیم.
فکر می کنم از تشنگی ام چند ساعت گذشت واحساس کردم که شانه هایم را ماساژ می دهند، چشمانم را باز کردم دیدم دو جوان با لباس های مرتب در کنار من ایستاده اند و زبان فارسی سخن می گویند و ناگهان ذهنم رفت که نکند در کردستان مجروح شده ام و توسط عناصر ضد انقلاب ربوده شده و برای اجرای آزمایش در اختیار سازندگان این بمبها قرار گرفته ام که درهمین افکار بودم که متوجه شدم آنها با مهربانی با من سخن گفته و با کلماتی که به کار میبرند میگویند شما مهمان ما هستید گفتم دکتر اگر می شود بگوئید کمی آب به من بدهند. کادر پزشکی خواسته مرا برای پرستاران ترجمه کردند و پرستار نیز به من مقداری آب داد چون احساس تشنگی فراوانی داشتم و دوباره درخواست آب کردم که پرستار با نگاهی به دستگاه بالای سرم گفت: دیگر نمی شود.
از آن جوان سئوال کردم، اینجا کجاست؟ او گفت ناراحت نباش شما مهمان ما هستید و ما هم از برادران شما از سفارت هستیم برایم کلمه غریبی بود و پرسیدم سفارت چیست تو چطور نمیدانی سفارت چیست و بعداً توضیح داد که برای ادامه درمان در حال حاضر مهمان دولت ژاپن هستم، کمی پیش خودم فکر کردم سنندج کجا، چرت چند دقیقه ای کجا! وژاپن کجا؟
اینجای سفر به بعد را چون من به هوش و بیدار بودم متوجه اطرافم نیز بودم مطالب را به خاطر دارم و نخستین مشکلی که پیش آمده بود بحث زبان اینکه چگونه من درد و مشکلات و خواسته های خود را با پرستاران و پزشکان در میان بگذارم.
زمانی که اعضای سفارت خواستند خداحافظی کنند و بروند این موضوع هم از سوی پزشکان مطرح شده بودومن هم بیان کردم قرار شد به صورت شیفت یکی از کارکنان که به زبان ژاپنی تسلط داشت در کنار من بماند.
یکی-دو روزی که گذشت این موضوع مرا رنج می داد که یکی اینکه معطل من شده و کار کلافه کننده ای بود و در همین افکار بودم که به یاد کد و رمز بی سیم افتادم، برادری که بالای سرم بود را صدا کردم. نام اورا نیز فراموش کرده ام به او گفتم یک کاغذ و قلم بیاوراو گفت میخواهی نامه بنویسی، گفتم نه، پرسید پس برای چه کاغذ و قلم می خواهی؟ بعد از توضیح موضوع او وسایل را تهیه کرد و من هر چه را که به نظرم می رسید در روز و شب به آن نیاز دارم گفتم و او به فارسی نوشت و بعد از پرستاران ژاپنی خواست عین آنها را جلوی مطالب به ژاپنی بنویسد.
بعد از یکی دو روز من هر وقت با پرستار یا پزشکان کار داشتم کافی بود زنگ را بزنم آنها که حاضر می شدند، به نوشته ها اشاره می کردم که در بالای سرم نصب کرده بودند جلوی صورتم می گرفتم و من خواسته خود را به صورت نشان دادن فارسی مطالب بیان می کردم و آنها با خواندن خواسته من اقدام می کردند پس از روان شدن این کار مسئله حل شد و هر کس که به ملاقات من می آمد مطالب جدید را در پائین برگه اضافه می کرد و پس از ثبت به صورت ژاپنی!! بدین ترتیب ارتباط تا پایان طول درمان ادامه داشت.
هر روز که می گذشت وضع من رو به بهبود بود و این به پیشرفت بهبود حالم هم برای خودم مشهود بود و هم آنهایی که به ملاقات من می آمدند.
یکی از روزها شادی خاصی را در میان پرستاران احساس می کردم، ولی نمی دانستم موضوع از چه قرار بوده تا اینکه خانم سفیر که کاملاً محجبه بود به ملاقاتم آمد از من سئوال کرد دوست داری به ایران بازگردی؟ گفتم البته و بعد گفت دوست داری کسی به ملاقاتت از ایران بیاید؟ گفتم بله، خانواده ام و او در جواب به من گفت که مادرم برای ملاقاتم به ژاپن آمده و در حالی که بسیار خوشحال بودم، او آمد و من را از حال و احوال خانواده مطلع کرد و از اوضاع و احوال کشور، که آن روز یکی از روزهای خوب آن دوران بود.
برایم روزها یکی پس از دیگری سپری می شد و وضع حال من بهتر، تا اینکه حسابی در فکر جبهه و جنگ فرو رفته بودم از اخبار بمباران شهرها مطلع شدم در همین حین در این فکر بودم که چند پرستار به اتاقم آمدند و با سرو صدا و یک ترفند حواس من را از آن افکار دورکرده و فردای آن روز خانم سفیر به ملاقاتم آمد و گفت زیاد ناراحت نباش وضع ما در جنگ خوب است رزمندگان پیروزی های خوبی به دست آورده اند و خانواده ات هم، همه سالم هستند.
* انقلاب اسلامی زمینه ساز انقلابی فرهنگی در دنیا شد آیادر مدت جانبازی خود در ژاپن شاهد این دستاوردها بودید؟
۲۷اسفند ماه ۶۶ بود که از ناحیه تمام بدن بر اثر بمباران شیمیایی عراق و نیروهای بعثی در ۳۰ کیلومتری شهر مریوان دچار ضایعه شیمیایی شدم که در جریان درمان مدت ۴.۵ماه در کشور ژاپن و ۶ ماه را در ایران بستری شدم که در فاصله مجروحیت خود خبر امضاء قطعنامه و پایان جنگ را از تلویزیون شنیدم.
در مدت ۴.۵ماهی که در کشور ژاپن به مداوا بودم بیش از ۲ماه از آن را در بیهوشی مطلق به سر می بردم و خیلی از کادر پرستاری و پزشکی ژاپن بسیار علاقه مند بودند که من را که بعنوان رزمنده ایرانی می شناختند، را حتی از پشت شیشه های اتاق بستری ام ملاقات کنند.
با توجه به عکسی از امام خمینی(ره) که بالای سرخود زده بود ژاپنی ها بسیار دوست داشتند که مطالبی را در ارتباط با شخصیت حضرت امام (ره) بدانند.
خیلی برایم جالب بود که ژاپنی ها زمانی که وارد اتاق من می شدند به عکس امام خمینی(ره) که بالای سرم نصب شده بود، ادای احترام و تعظیم می کردند و از شخصیت ایشان به بزرگی یاد میکردند در واقع آنها هم دریافته بودند که کشور ایران با وجود امام خمینی(ره) جهانی شده بود.
از آنجایی که کشور ژاپن نیز زخم خورده بمب اتم و صدمات شیمیایی بود رفتارهای انسان دوستانه ای را در برابر من انجام می دادند و این بمباران را ماحصل استکبار می دانستند و از نظر پزشکی نیز کادر پرستاری و پزشکی کشور ژاپن اعتراف می کردندکه پزشکان ایرانی دارای قابیلت های ویژه ای بوده و تنها به تجهیزات پزشکی اکتفا نمیکنند بلکه بیشتر از نیروی مغز خود کمک می گیرند.
ژاپنی ها زمانی که وارد اتاق من می شدند به عکس امام خمینی(ره) که بالای سرم نصب بود، ادای احترام و تعظیم می کردند
* آیا تحمل دردهای شدید دوران جانبازی شما را از رفتن به جنگ پشیمان کرده بود؟
شاید برای آن دسته از افرادی که دلایل خود را از حضور در جبهه ها نمی دانستند این موضع صدق کند اما برای من که عاشقانه پا در این مسیر گذاشتم هیچگاه اتفاق نیفتاد.
من زمانی که برای نخستین بار پا در خاک مقدس جبهه گذاشتم تمامی مسیرها را برای خود روشن کرده بودم و اشراف کامل داشتم از اینکه ممکن است هر اتفاقی اعم از شهادت، اسارت، مجروحیت، جانبازی برایم اتفاق بیفتد و در واقع در آن سالها افکار عمومی جامعه به سمتی بود که تمامی جوانان همگی شوق دفاع از آب و خاک میهن و مهمتر از همه اینها ادای تکلیف شرعی داشتند و شهادت آرزوی دینی شان بود.
* آیا به نظر شما نسل امروزی هم همان شور و حال دفاع از میهم را در صورت وقوع جنگ دارند؟
خوشبختانه تاریخ درخشان این مرز و بوم نشان می دهد که هر جا حرف نفوذ بیگانه ای به کشور زده شده جوانان غیرتمند اجازه هیچگونه تعرضی را به این آب و خاک نداده اند و نسل امروز هم اگر زمانی حرف از جنگ به میان آید به طور قطع حضور مردانه خود رادر صحنه های مبرزه اعلام می کنند و نمی گذارند یک وجب از خاکشان در تملک هیچ حکومتی قرار گیرد.
موفقیت جوان های امروزی در عرصههای مختلف فرهنگی، ورزشی، پزشکی، علمی گویای این است که این جوانان با الگوگیری از همان رزمندگان و شهدای دیروزی قدم در مسیر رشد و ترقی کشور گذاشته اند.
نگاه، اعتقاد و اندیشه مردم و به ویژه جوانان ما ریشه در فرهنگ عاشورا و نهضت حسینی دارند و با تاسی جستن از همین مسلک سبب رقم زدن اتفاقات ملی و حماسه های جاودانه می شوند چرا که پس از جنگ نیز حضور بسیاری از جوانان را در حماسه سازی های فراوان دیدیم.
نسل دفاع مقدس نیز باید کمک کنند که اتفاقات آن دوران را به مثابه تجربیات گرانقدر در اختیار نسل امروزی قرار داده و سبب روشن سازی نسل امروز در شناسایی دشمنان و اهداف پیش روی آنان باشیم.
* به عنوان یک پیشکسوت فرهنگی و از رزمندگان دفاع مقدس، ساخت فیلم های تاریخ دفاع مقدس چه قدر می تواند در انتقال فرهنگ دفاع مقدس موثر باشد؟
حوزه مربوط به فرهنگ چون از ظرافت ویژه ای برخوردار است نیازمند بیان نظرات کارشناسی مسلط بر این حوزه است اما من به عنوان یک رزمنده دفاع مقدس در بعضی از آثار مشاهده می کنم که واقعیت دفاع مقدس آن طور که باید بیان نشده است که این سبب درک غلط نسل امروزی از جنگ و جبهه می شود.
کارگردانهای خوب و زیبندهای در کشور داریم که اگر در مراحل ساخت هریک از فیلم های مربوط به تاریخ جنگ از نظرات و صحبت های رزمندگان تاریخ جنگ بهره مند شوند می توانند قصه تولیدی خود را به واقعیت نزدیک تر ساخته و کمک بیشتری به انتقال فرهنگ دفاع مقدس داشته باشند.
ما باید توجه کنیم که در ساخت فیلم ها اصل نخست دفاع مقدس که همان تقوا و ایمان به خدا بود را پررنگ تر کنیم و مابقی قصه را بر حول همین محور بچرخانیم.
متاسفانه در برخی از فیلم ها می بینیم که کارگردان با وارد کردن شخص معتاد به داخل قصه جنگی خود می خواهد در قسمت هایی مخاطب را از حالت غم به خنده بکشاند وفضای فیلم خود را متعادل کند درصورتی که این با فرهنگ اصلی دفاع مقدس تناقض کامل دارد.
چه طور می شود فرد معتادی به جبهه بیاید و پس از نشست و برخاست با رزمندگانی که بوی خدا و تقوا می هند مسیر اصلی خود را پیدا نکرده و تا پایان حضور در جبهه همان رویه را داشته باشد و ما باید توجه کنیم که ساخت آثار تولیدی ما برای نسل امروز تولید خط و مشی اشتباه نکرده و برایش سبب به وجود آمدن ابهاماتی نشود.
* در حال و هوای دنیای امروز ایا باز دلتنگ همرزمان شهید خود می شوید و انان را یاد می کنید؟
بسیار می شود که در حال و هوای زندگی امروز به یاد دوستان قدیمی خود کرده و تنها تسکین این درد را دیدن عکس ها و خوانده خاطرات آن روزها می دانم و در بیشتر اوقات به حال آنها غبطه می خورم چرا که مثل این می ماند که همگی ما در یک امتحان شرکت کردیم ولی انگار تنها قبول شدگان این امتحان آنانی بودند که سبک بالانه رخت سفر بستند.
بعضی اوقات به یاد شب های عملیات و شوخی های قبل از شروع عملیات می افتم شبهایی که بچه ها بی پروا وصایای خود را نوشته و مشخص نبود که در صبح روز بعد چه تعداد از این افراد به درجه رفیع شهادت نائل می شدند.
در عملیات کربلای۴ بودیم، تقریبا ۹۰رزمنده ای که در مدت ۳ ماه با هم زندگی کرده بودیم بچه ها مشغول پوشیدن لباس های غواصی تقریبا همه می دانستند برگشت دوباره گردان کوثر کم است اگر هم برگشتی بود تعداد اندکی از بچه ها بوند اما همچنان سبک بالانه و عاشقانه آماده می شدند.
در برگشت از عملیات مجبور بودیم از کنار پیکرهای مبارکی بگذارم که تا چند ساعت پیش با انها صحبت کرده و در مدت آشنایی خاطراتی را با هم سپری می کردیم که تکرار تمامی این لحظات برایم در زندگی امروز سبب می شود که جنگ برایم همیشه زنده باشد.
گاهی اتفاق می افتاد که بنابه شرایط موجود، مجبور بودیم که تا رسیدن لحظه عملیات ساعات زیادی را در کنار پیکر مطهر شهدا و همرزمانمان بمانیم و حتی می شد در فراغ آنها کنترل اشکهایمان را نداشتیم.
اعتقاد دارم که شهدا به واسطه نزدیکی که با مقام پروردگار دارند می توانند بسیاری از گره های بسته زندگی را باز کنند مگر می شود کسی مفهوم قرآن را خوب درک کرده باشد و این گونه نباشد.
نظر شما